
یادداشت دکتر هادی خانیکی در فصلنامۀ فرهنگیهنری «نگاه آفتاب»
داستانِ رویارویی هرکس با مولانا – در هرجا و از هر منظر که باشد- همان روایت قدیمِ کوزه و دریاست: «گر بریزی بحر را در کوزهای/ چند گنجد؟ قسمت یک روزهای». با این وجود، تشنگی کوچکی و بزرگی و رؤیا و واقعیت نمیشناسد، در تشنگی هم حس و هم عقل طلب آب را مجاز و مطلوب میکنند و دویدن در پیِ مولانا برای هرکه رنجی یا آرمانی دارد انتخاب یا اجباری از این دست است، من هم هیچگاه از این قاعده مستثنا نبودهام.
آموزههای مولانا برای انسان معاصر، مرزها و ساحتهایی خاص ندارد و در دوگانههای «عاطفه-ادراک»، «سنت-مدرنیته»، «فردگرایی-جمعگرایی» و «صوفیمنشی- سیاستورزی» محدود نمیماند. نگاه مولانا و آوردههای او فراتر از فضاها و ظرفهایی است که به فراخور زمان و مکان شکل میگیرند؛ دلها، ذهنها و زبانها با همۀ تفاوتهایی که دارند با او در بزنگاههایی همنشین میشوند و دیگر دست از این آشنایی و همسایگی برنمیدارند. حتی جهانهای موازی و عرصههای دور از هم در رویارویی با مولانا به هم نزدیک میشوند. دنیای مولانا، محل تلاقی و درهمتنیدگی «افقهای اندیشه» و «میدانهای کنش» است و مثنوی معنوی او هم «قرار»ها و هم «بیقراری»های انسان کنشگر را سامان جدیدی میدهد. در او و با او، هم میتوان دغدغۀ حقیقت داشت و هم در فکر کاهش مرارت بود. با مولانا دل گشادهتر، دیده بازتر و ذهن جستوجوگرتر میشود؛ مثنوی را که میخوانی گویی بارِ غم و ناتوانی و بیتفاوتی را فرومینهی و بارِ مسئولیت انسانی و اخلاقی و اجتماعی را به دوش میگیری.
من، نه مولاناشناسم و نه حتی مولانادان، اما به گاهِ دلتنگیها و تنهاییها و سرگردانیها بسیار از او آموختهام و دانستهام. مولانا برای من مثل بسیاری از ایرانیان و غیرایرانیان در پشتِ سر و پیشِ روی رخدادهای مختلف زندگی قرار دارد. پس، حال که دوست عزیز و صاحب ذوق پژمان موسوی از من خواسته است که برای نشریۀ خواندنی و دلنشین «نگاه آفتاب» چیزی در باب مولانا بنویسم، از روزنۀ خاطرهها و زیستههای خود به آن آفتاب نگاه میکنم و چهار انگاره را از آموزههای او که مبیّن چهار گونه عطشناکیام در دورههای زندگی بودهاند، به تصویر درمیآورم:
تصویر یکم: مولانا و قرارهای کودکی
کودکی را در زادگاهم «خانیک» سپری کردم. روستایی در جنوب خراسان که بهرهاش از هستی، طبیعتی زیبا و دستنخورده، آسمانی پرستاره و کویری-کوهستانی و مردمانی صبور و سختکوش بود. پدرم زندگی روستایی را با طبع و ذوق ویژۀ خراسانیاش برای خود، ما و دیگران معنادار و ماندگار میکرد؛ بهرغم آنکه هیچگاه به مکتب و مدرسه نرفته بود، خطی خوش و طبعی شاعرانه و فهمی فرهنگی داشت و دور و بر اتاق و تشکچهاش پر از کتاب بود. برایش رادیوی «آندریا»ی بزرگی آورده بودند که به مدد آنتن بلندی در پشت بام، شبها شنیدنی میشد. مقید بود که هر شب جمعه رادیو را به پیشخوان خانه ببرد و برای روستاییان سخنرانیهای مذهبی مرحوم حسنعلی راشد را پخش کند.
جهانزیست سنتی- مدرنش عواطف کودکی مرا سخت به درون خود میکشاند و تصورات مبهم ولی جذابی را از همان علایق و ادراکات در ذهن من شکل میداد. با «مولانا» در سایه و روشن همین فضا آشنا شدم، که هنوز به مدرسه نمیرفتم، که صدای دلنشین پدر به گاهِ خواندن مثنوی مرا در کنار خودش میخکوب میکرد. گویی ورای «زبان نی» و شکایت از جداییها، حکایتی درخور احساس و درک کودکانه هست که در دل و جان کودکی پنج، ششساله نیز مینشیند و عمیقترین لایههای دلبستگی وجودی به معنوی و مولانا و ادب فارسی را میسازد.
دورترین و ماندگارترین تصویر مولانا در ذهن من تصویر همان روزها و همان مثنویخوانیهای پدرم است که مدام میخواند و میگفت: «بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییها شکایت میکند» … . از نواهای پرتکرار آن روزهای پدرم که هنوز هم در همان فضای دوستداشتنی به خاطر میآورم، مناجاتهای مولاناست:
«ای خدای پاک و بیانباز و یار/ دست گیر و جرم ما را درگذار
یاد ده ما را سخنهای رقیق/ کان به رحم آرد ترا ای خوشرفیق»
این میل به نرمخویی و نرمگویی که در زبان مولانا صورت نیاز و دعا به خود میگیرد، شاید ازجمله همان مضامینی باشد که با رویاروییهای عاطفی و کودکانه هم سازگار است و میتواند نقش تربیتی نیز به خود بگیرد. هرچه هست از همان روزها و سالها سخت به «سخن رقیق» و «رحم» و «رفاقت» دلبسته و وابسته بودهام.
امروز که برای نوشتن این سطور به مثنوی چاپ سنگی و کهنۀ یادگار پدر بازگشتم، قدرت انتقال این معنا و ربط میان «حس و فهم» را میفهمم. پدرم با خطِ خوش در ابتدای آن نوشته است: «مخفی نماند که این کتاب شریف یگانه مرجع شفابخش غم و آلام این بنده بود و هروقت از ناسازگاریهای دنیا به تنگ میآمدم برای تسکین و التیام متوسّل میشدم و بسیار سودمند بود و خوشوقت و بشاش و روشن میشدم. در اندرون من خستهدل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.» بهوضوح میفهمم که او همین حس را به روانی و به دور از هرگونه درشتی و جبری در گفتار و رفتار به من منتقل کرده است. او همان روزها به من آموخت که سرمایهای به نام مثنوی برای مواجهه با سختیهای روزگار وجود دارد، سخنهای رقیقش برای همیشه ماندنی است. نرمخویی و نرمگویی مولانا را به خاطر بسپار، صعوبت و سختی رفتنی است!
تصویر دوم: مولانا و بیقراریهای جوانی
روایت رویارویی من با مولانا در جوانی اساساً با آنچه در روستا و کودکی و مدرسه گذشت، متفاوت است. هرچه در آن ایام «قرار» بود و میل به استقرار، اکنون، «بیقراری» بود و تمایل به تغییر. انگیزهها و آرمانهایم در آستانۀ سال پنجاه و ورود به دانشگاه از جنس آن آرزوهای کودک آرام و دبستانی و نوجوان درسخوان و دبیرستانی نبود.
به آنجا رسیده بودم که «چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد/ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک». ورود به دنیای سیاست در آن سالها، ورود به جهان ناآرامیها و بیمها و امیدهایی از نوع دیگر بود و روشن است که در چنان دنیا و دورانی «نی حدیث راه پرخون میکند». مولانا در چنان روزگاری از کدام روزنه راه به درون شورشیان آرمانخواه مییابد و اندیشه و زبان او میتواند داروی چه دردهایی باشد؟
در تجربۀ من سخن مولانا در میانۀ چنین میدانی عین آب بر آتش است؛ دور از عافیتجوییها و مصلحتاندیشیها، پناهگاه امنی نه در کنارۀ میدان که در وسط آن بنا مینهد. درس مولانا در مبارزه، آموختن صبر و بالابردن «توان زیستن در تناقضها و دنیاهای موازی» است. از دنیای مولانا انسان تکساحتی – ولو انقلابی- بیرون نمیآید. با مولانا میتوان زمانهای ناهمزمان و مکانهای ناهممکان را تجربه کرد و من از فهم این مسئله در آن روزها خاطرههای فراوان دارم، در دانشگاه و زندان و دوران زندگی مخفی و فرار و مبارزه و … .
وقتی همزمان با جشنهای دوهزاروپانصدسالۀ شاهنشاهی در چهارم آذرماه 1350 به زندان شیراز افتادم، در آن سوی میلهها حتی گفتوگوهای محدود بر سر اندیشهها و آرای مولانا و خواندن مثنوی او پنجرههای بزرگی بهسوی قدرت نامحدود انسان و گستردگی افقهای هستی باز میکرد و زندان، زندانی را دوباره به پهنۀ زندگی پرتاب میکرد و چه چیزی توانبخشتر از این در آن روزها؟
پدرم همان روزها در طلیعۀ همان مثنوی به راز و رمز نوشته است: «امروز جمعه یازدهم ذیحجه مطابق 8/11/1350 شمسی امسال نیز از چهارم آذرماه قضا و قدر الهی مرا تاکنون به غم و اندوهی مبتلا کرد که در عمرم ندیده بودم، خدا را شکر نمیدانم در این پیشآمد که جسم و جانم را گداخت چه حکمتی است، بلا و انتقام و کیفر گناهانم به شمار میآید یا لطف و عنایت الهی است که البلاء للولاء. … در این غوغا که کس کس را نپرسد/ من از پیر مغان منّت پذیرم».
من این بار فرسنگها دور از پدر و در زندان کریمخانی شیراز که بهواقع «ایرانی کوچک» بود، هروقت مجالی در درون و بیرون مییافتم، میدیدم که مولانا کفۀ زندگی و امید و آرمانخواهی را سنگینتر میکند. بعدها که بیرون آمدم و به سطحی دیگر از مبارزۀ حرفهای و مخفی در شرایطی بهغایت دشوار و پیچیده رو آوردم، این نیاز دائمی به مولانا و مثنوی او را بیشتر دیدم. تناقضهای میدان مبارزه را با مولانا بهتر میشد کم کرد. دنیای ذهنی و عینی آن روزهایم را که امروز به خاطر میآورم در قاب نوشتۀ مشهور آن ایام دکتر علی شریعتی به فرزندش احسان بهخوبی میبینم: «از هواپیما باید پرواز آموخت، تودههای ابر هرچه انبوهتر و عظیمتر، اوج پرندۀ پولادینبال هوشیار – که تجسم عینی طیران معنوی روح آدمی است- رفیعتر. … دوبال، بال نخستین ابوذر که بر پهلوی چپت روئیده است و اینک بال دوم مولانا …»
با همین دغدغهها و دلمشغولیها بود که وقتی ایران را در سال 1356 مخفیانه برای مدتی ترک میکردم، در ساک کوچک همراهم تنها قرآن ترجمۀ معزّی، گزیدۀ غزلیات شمس به انتخاب دکتر شفیعی کدکنی و نوار شبهای نیشابور شجریان را البته در کنار قرصی از سیانور در زیر زبان برای گریز از رویاروییهای احتمالی و سخت برداشتم. «تناقض» جذابیتهای زندگی در جهان واقعی را هم بیشتر و بهتر نشان میداد و با مولانا عبور از این تناقضها راحتتر بود، او در بیقراریها، قرار میداد.
تصویر سوم: میانسالگی و جستوجوی روزگار وصل
از سالهای نخست پس از انقلاب هم که پیشتر آمدم و دوران جوانی را در موقعیتها و فرصتهای مختلف پشت سر نهادم، همچنان با مولانا ماندم، نهتنها در عالم احساس و عاطفه و در دنیای آرزو و آرمان، بلکه در میدان زندگی اجتماعی و سیاسی. وقتی ذهن و زبانم بیشتر با «گفتوگو» آشنا شد و از دور و نزدیک جهان، حلاوت شنیدن و دانستن داشتهها و آوردههای دیگران را حس کردم، گویی مولانا را در اندازه و دایرۀ امروز دوباره دیدم. این بار مولانا پلی بود میان فرهنگها، حلقۀ وصل بود در جهانهای ازهمگسسته و تجسّد «گفتوگو» بود برای بهتر فهمیدن. با مولانا میشد که حتی راههای نو برای همسخنی و همنوایی در پهنههای مختلف حیات باز کنی و ظرفیتهای نهفتۀ انسان و جامعۀ جدید را بیابی.
مهرماه سال 1381 بود که من در گرمگاه سیاستورزی دوران اصلاحات دیدار و گفتوگویی با خانم پروفسور آنهماری شیمل، اسلامشناس و عارف برجستۀ این روزگار داشتم، آشنایی از آن سوی افق که شمس و مولانا را بهتر از این سو میشناخت و آثارش دراینباره همه جای عالم را فراگرفته بود؛ نابغهای که در نوزدهسالگی به دریافت دکترای تاریخ از دانشگاه برلین نائل شده بود. در آن روزها نامزد دریافت نخستین دکترای افتخاری از دانشگاه الزهرا بود. از خانم شیمل پرسیدم مولانا کی بیشتر در جانتان نشست، بیتأمل گفت: در زندان شهر ماربورگ آلمان که پس از پایان جنگ جهانی دوم در زندان متفقین بودم، در آن دوران پر از وحشت و ترس به مثنوی پناه میبردم و غم و غصههای روزانهام را کم میکرد.
در فهم آن محقق بزرگ همان دریافت ساده و روستایی پدرم و برداشتهای آرزومندانۀ خودم را دیدم، گویی زبان و اندیشۀ مولانا در زندگی غربی و شرقی میتواند یکجور به کار افتد و یک نوع آشنایی به وجود آورد. این هم سطحی دیگر از رویارویی من با مولانا و فهم اینزمانی جهان انسانی- اجتماعی اندیشۀ او بود؛ جهانی که آموزههای فراوان برای انسان و جامعۀ امروز دارد: دوریها را نزدیک و نشدنیها را شدنی میکند. برای من در مواجهه با این جهان، یافتن و دیدن زمینهها و عاملان و حاملان همفهمی و همپذیری افقها و ساحتهای مختلف برای اندیشه و عمل ممکن بود. دیگر چندان سخت نبود که بفهمم اگر روزی میان هانری کربن فرانسوی از پایتخت تجدد -پاریس- و علامه محمدحسین طباطبایی از کانون میراثداری سنت – قم- گفتوگویی واقعی و اثربخش در «میدان فلسفه» رخ داده است، روزی دیگر هم میتوان میان آنهماری شیمل آلمانی و دیگرانی در ایران یا هر جای دیگر شرق در «ساحت عرفان» امکانی برای گفتوگو یافت و این تمثیل را به دیگر پهنههای تفکر هم تعمیم داد.
بگذرم، پنجرههایی که از این منزل بهسوی چشماندازهای دلنواز باز میشد کم نبود و به سیاستورزی اصلاحگرانه هم توش و توانی بیشتر میداد که حتی در همان دامنۀ پیشِرو، چشمها را بازتر کند و جور دیگر ببیند.
آن روزها که در وزارت علوم مسئولیتی داشتم، جمعی از دانشجویان اصلاحطلب دانشگاه تهران همایشی را با عنوان «آموزههای مولانا برای انسان معاصر» طراحی کرده بودند. آنان قرار داشتند که این نشست را با مشارکت همۀ مولویپژوهان و مولویدوستان کشور – فارغ از هرگونه تعلق و سلیقۀ سیاسی- در آذرماه سال 1382 برگزار کنند و از مولانا با زبانی متناسب با نیاز و خواست جوانان امروز سخن به میان آورند. کاری بزرگ بود و الزامها و سازوکارهایی فراتر از حد و توان متعارف نهادهای دانشجویی و حتی دستگاههای رسمی و حاکمیتی میخواست، اما آنان با امید و اشتیاق به میدان آمده بودند تا چنین کار مهمی را در خلافآمد ایام به انجام رسانند.
من هم برای برگزاری آن همراهشان شدم، بهویژه آنکه دعوت از بزرگان آنهم در میانۀ رنگینکمانی از اندیشهها، نیازمند تلاشهای فراوان بود. روزهای آخر تابستان بود که برای شرکت در اجلاس یونسکو به مأموریتی در پاریس رفتم. فرصتی پیش آمد تا به همت دوستی قدیمی – صادق خرازی- که سفیر جمهوری اسلامی ایران در فرانسه بود، دیداری با فیلسوف برجستۀ ایرانی، دکتر سید حسین نصر داشته باشم. فرصتی مغتنم بود از دانش پردامنۀ او و احاطهاش به دنیای جدید و قدیم بهرهای بگیرم و به دور و نزدیک اندیشه و فلسفۀ غربی و شرقی بیشتر آشنا شوم. جمعی دوستانه بود و از هر دری سخن به میان آمد. مناسب دیدم که حرف آن همایش دانشجویی را به میان آورم و از امکان مشارکت ایشان بپرسم. مطلع بود اما پرسید برگزارکنندگان چه کسانی هستند و چه سخنرانانی را دعوت کردهاند. گفتم دانشجویان کار را خود پیش میبرند و دولت تنها از آنان حمایت میکند، اما تا جایی که میدانم خارج از ایران بهدنبال حضور یا ارائۀ سخنرانی تصویری شما و دکتر سروش و دکتر صدری و برخی از اندیشمندان بنام ایرانی بودهاند. دکتر نصر در پاسخ من گفت نه! اگر چنین است که منم معذورم، پرسیدم چرا؟ گفت برای اینکه من و سروش که از یک «مولانا» حرف نمیزنیم، نگاه او و من در برابر هم است. گفتم پس اجازه دهید با خاطرهای از سالهای دورتر پرسشی مطرح کنم: من سالهای 48 و 49 دانشجوی دانشگاه شیراز بودم و علاقهمند به دکتر شریعتی و دوست آن دوران من – دکتر سید محمد حقّی- با شما همفکری و ارتباطی وثیق داشت. ما معمولاً در پی آن بودیم که از شریعتی برای سخنرانی در دانشگاه دعوت کنیم و حقّی بیشتر بهدنبال آمدن شما بود. بعدها که کمی بزرگتر و پختهتر شدیم فهمیدیم که دنیای تفکر آنقدر وسیع هست که در آن اندیشمندانی چون شریعتی و نصر با همۀ تفاوتها و حتی اختلافهایشان جا بگیرند.
پس پرسش امروز من از شما این است که اگر دکتر نصر و دکتر سروش در یک نشست علمی دانشگاهی که قرار نیست در آن بیانیهای قطعی دربارۀ مولانا صادر شود نتوانند بر سر او گفتوگو کنند، در کجا، بر سر چه موضوعی، چه کسانی خواهند توانست در کنار هم بنشینند؟
البته واقعیت دربارۀ نگاه امروز جامعۀ ایرانی و جهان معاصر به مولانا علائم دیگری را نشان میدهد. تشنگیهای فراوان انسان او را مدام بهسوی چشمۀ مولانا میکشاند، چنانکه آنسان انبوهی از دانشجویان مشتاق و فعال عرصههای سیاست و دانش را با شگفتی به این همایش برد و بزرگترین اجتماع اندیشهای و فرهنگی دانشجویی را در سیاسیترین ایام آن دوران شکل داد. اسمورسم مولانا همهجا حکایت از گفتوگو دارد و انسان امروز و جهان معاصر برای کاستن از رنجها و بیمها و نگرانیهای گوناگون در پی یافتن راههای گفتوگوست.
تصویر چهارم: مولانا و توانش ارتباطی
سالهایی گذشت و اصلاحات از میدان رسمی سیاست به کنار آمد، من هم بیشتر به دانشگاه آمدم و بیشتر به درس و تحقیق مشغول شدم. «ارتباطات» که حوزۀ اصلی کار من بود، به آنچه از مولانا آموخته بودم، نزدیکتر شد. وقت آن بود که فهم گفتوگویی از مولانا را به تأمل در باب جوانب و ابعاد قدرت او در ارتباط برسانم. «توانش ارتباطی مولانا» مسئلۀ مهمی برای اندیشیدن بود.
در آبانماه سال 1386 کنگرۀ هشتصدمین سال تولد مولانا در تهران برگزار شد و من صحبتی دربارۀ «گفتوگو، ارتباط و تمایز معنایی در نگاه مولانا» عرضه داشتم. تدوین و تبیین علمی این سخن بعدها در فصلنامۀ اخلاق در علوم و فناوری با عنوان «زبان و اخلاق ارتباطی در اندیشۀ مولانا»1 منتشر شد. در آن صحبت نخست برای ترسیم تصویر چهارم در فرایند رویاروییهای متفاوت اما همگرا با مولانا گفتم: «توانش ارتباطی» در فرایند گفتوگو شکل میگیرد و ناظر به توانایی در ایجاد ارتباط با جهان پیرامون، با اذهان دیگر و با مقاصد و آرزوها و احساسات خود فرد است و در عینیتیافتن «اخلاق گفتوگویی» نقش حیاتی دارد. اگر توانش ارتباطی کنشگران اجتماعی در مرتبۀ بالایی باشد، مجال کمتری برای «تقلیل معنا» و تفسیرها و تأویلهای معطوف به دایرههای محدود و بسته فراهم میشود.
زبان مولانا که زبانی نمادین، تمثیلی، گفتمانی و چندمعنایی است، در جنبههای مختلف قدرت خلق توانش ارتباطی و ارتقای امر خطیر ارتباط به قلمروهای گوناگون دارد. زبان مولانا «زبان حال» در برابر «زبان قال و مقال» است که زبانی عرفانی و قادر به برقراری ارتباط در عالم بیحرف و صوت و گفت است. این زبان بیانی برای شرح تجربههای درونی است که از زبانهای مرسوم، حتی زبان خشک علم به دور است و در صورت «رمز و تمثیل» عینیت مییابد.
ویژگیهای ارتباطی زبان را از منظر مولانا میتوان در موارد ذیل دستهبندی کرد:
1. زبان بهمثابه «ابزار ارتباط» و «ضد ارتباط»:
زبان در تمثیلهای مولانا هم بهمثابه «آتش» و هم «خرمن» و هم بهمنزلۀ «جاروب» آمده است، هم میتواند خسوخاشاک را از چهرۀ «دیگری» بزداید و هم گرد در چشم او بیفشاند. در تمثیلهای دیگر دهان و زبان بهعنوان «سنگ آتشزنه» و «آهن» به شمار میآیند. ابزارهایی که میتوانند پنبهزار حساسیتهای انسانی و اجتماعی را به آتش نسنجیدگی و نابجایی و ناروایی خود گرفتار کنند.
2. زبان بهمثابه «پردۀ وجود»:
از نظر مولانا آدمی مخفی در زیر زبان و زبان بهمنزلۀ پرده بر درگاه جان اوست. این زبان بهلحاظ مفهومی نقشی فراتر از ابزار در ارتباطات انسانی دارد. در داستان معروف درخت دانایی و جستوجو برای یافتن آن در هند، صورت سبز این زبان تمامی هستی را در بر میگیرد که با صدها اشاره با خلق سخن میگویند.
3. رمز و تمثیل:
بهکارگرفتن زبان رمز در بیان مولانا بیشتر شکل تمثیل دارد که قصه، عادیترین شکل بیان آن است. قصههای «کنیزک و پادشاه»، «پیر چنگی»، «محمود و ایاز» و «طوطی و بازرگان» نمونههایی از این وجه زبانی است. در این وجه، «حکایت» و قالبهای «گفتوگویی» میتوانند «سِرّ دلبران» را در «حدیث دیگران» بیان کنند. قصه برای این منظور مثل «پیمانه» و معنی در آن بیان بهسانِ «دانه» است. باید مقصود آن نه خود گفتوگو، بلکه اسرار نهفته در آن باشد.
4. زبان طنز و هزل:
صورت زبانی مولانا بین عرصههای مختلف از زبان عالمانه تا عامیانه و از جد تا هزل در گردش است. به این اعتبار او میکوشد با مخاطبهای گوناگون با زبانهای گوناگون سخن گوید. این خود نوعی بلاغت است که موجب میشود گوینده بکوشد متناسب با ظرفیت ذهن و زبان مخاطب شیوههای ارتباط را به جد یا به هزل انتخاب کند. در این نگاه معیار «هزل» و «جد» نوع مواجهۀ مخاطبان است. ولی هزل هم نقش «جدی» و «تعلیمی» دارد.
5. زبان و گفتوگو:
در گفتوشنودهای تمثیلی مولانا که بر تلاش برای انتقال معنا و شکلیافتن فهم مشترک یا نشاندادن موانع تحقق گفتوگو مبتنی است، صورتهای مختلفی از گفتوگو در میان افراد و گروههای اجتماعی مثل گفتوگو با ناشنوا، کودک، زورمند، دیوانه، متعصب، عاشق و نظایر آنها ترسیم شده است: گفتوگو در ورای زبان گفتوگو علاوه بر گفتار از ابزارها و نمادهای دیگری چون زبان رنگها، زبان اشاره، زبان آهنگها و نیز برای فهماندن و فهمیدن و ایجاد ارتباط استفاده میکند. فرایند گفتوگو از نظر مولانا «سیلاب حکمت» است که از «خون و روده» سرچشمه میگیرد و بهوسیلۀ «گوشت پارۀ» زبان از راه «سوراخ گوش»، «میوۀ هوش» را به «باغ جان» میرساند.
6. اولویت شنیدن بر گفتن:
از نظر مولانا جریان ارتباط از شنیدن آغاز میشود و توانمندی انسان از راه «گوش» است. ازاینرو «گشودن» گوش و «فروبستن» لب باید به «عادت» انسانی تبدیل گردد. البته این لب فروبستن و نالیدن به معنای دوری از جماعت و گفتوگو نیست. مولانا زندگی در جمع را بر عزلت و گوشهنشینی ترجیح میدهد و صحبت را وسیلهای میداند که ازطریق آن میتوان به کشف و شهود رسید.
7. معنا و «زبان مشترک»:
مولانا در ورای «زبان گفتاری» به دنبال «زبان مشترک» است. زبانی که بتواند مشترکات معانی را در برابر تفاوتهای زبانی برجسته کند. اوج تلاش او در داستانهای «چهار ترک، عرب، رومی و فارس» و «موسی و شبان» متجلی است که اختلاف را ناشی از «نام» و تنازع را محصول غفلت از «سرنام» میداند. در این جستوجو مولانا از صورتبندیهای شرعمدارانه نیز فراتر میرود، چنانکه در داستان موسی و شبان زبان دین را فراتر از «الفاظ» و «اضمار» و «مجاز» میداند.
8. سکوت بهمثابه زبان ارتباطی:
سکوت و خاموشی از نظر مولانا زبانی «گویا» در ارتباط است، چون مخاطب را «شنواتر» میکند. «خاموشی» بهمنزلۀ «دریا» و «گفتن» چون «جو» است و این خاموشی که در عین «زبانآوری» میتواند به «کشف اسرار حقیقت و تقویت قوۀ اندیشه بینجامد». تعبیر «بلاغت خاموشی و شعر سکوت» یا «بوطیقای خاموش» برای زبان مولانا از همین جاست. درواقع آنجا که زبان از ادای وظیفۀ خود بازمیماند و به گناه میرود، باید به سکوت بهمثابه وسیلهای زبانآور در ارتباط روی آورد، به تعبیر خود او: «شصت فرسنگ از سخن بگریز که ز دام سخن درین شستی».
زبان سکوت که به صورتهای مختلف هم در دیوان شمس و هم در مثنوی آمده، زبانی است که مخاطبان آن ممهور در زبانهای مألوف خویش نیستند و میتوانند «منطق جان» را با عبور از «حرف و صوت» دریابند. اینجاست که کاربرد «حس» مؤثرتر از زبان برای «رازگشایی» از حقیقت میشود.
9. ساختشکنی زمانی و مکانی:
گفتوگو در زبان مولانا برخوردار از ویژگی اساسی شعر او یعنی ساختشکنی عرفانی است. این ویژگی هم متأثر از شیوۀ زیست و تجربههای ملموس «گوینده» است و هم ناظر به خصوصیتهای فرازمانی و فرامکانی «مخاطب». شعر مولانا که در عصر او با مخاطبان رابطهای شنیداری داشت، امروز با مخاطبانی گسترده رابطهای نوشتاری یافته و با عبور از قیود و حصارهای فرهنگی و جملات غالب عصری، بهصورت زبانی آزاد از عادتها و تجربهها رونق جهانی و تجدید حیات معنوی پیدا کرده است.
10. الزامهای اخلاق گفتوگو:
برخورداری از «اخلاق گفتوگو» از آنجا در اندیشۀ مولانا مطرح است که خود پایهای برای توانمندکردن مخاطب در ارتباط به شمار میآید. خلق نیکو، «اهلیت شنیدن» را به وجود میآورد و «قدرت شنیدن» نخستین الزام در شکلگرفتن گفتوگوست. رسیدن به این اهلیت محصول «دلآگاهی» و آمادگی درونی برای گفتوگوست.
فهم این مسئله و تجربۀ زبانی مولانا نیاز به درک زیسته و شناخت گفتمان عرفانی و اخلاقی او دارد: وجود ملاحظات اندک دستوری، کاربرد لغات محاورهای، تعبیرات عامیانه و حتی الفاظ رکیک و نامأنوس در کنار تمثیلها، نمادها، تصویرسازیهای درخشان و توانمندی شعری مولانا نشاندهندۀ این است که مولانا از تمامی عناصر زبانی بهره میگیرد تا بتواند با مخاطب به زبان گفتوگوی مشترک و مفاهمه برسد.